زایمان
شاهزاده کوچولوی من داشتی تو دلم همش میچرخیدی و لگد میزدی دیگه جات داشت تنگ میشد باید میومدی به دنیا ی جدید ...عزیز دلم برای دیدنت روز شماری میکردم ...دو روز قبل اینکه به دنیا بیای خاله پریا از آمل اومد پیشم یعنی دقیقا شب یلدا..مامان جون و بابا جونم (مامان بابای خودم)شب قبلش اومدن که دیر رسیدن من احساس میکردم چیزی شده وقتی زنگ زدم گفتن ماشین خراب شده ی خورده دیر میایم وقتی اومدن باباام باهاشون بود(بابا عصر کار بود)و لباسای مامان جون و بابا جون کثیف بود پرسیدم چیزی شده گفتن نه از ماشین پیاده شدن کثیف شده من که باور نکردمممم(دو روز بعدش متوجه شدم که تصادف شدیدی داشتن خدا رو شکر به خودشون چیزی نشده بود چون من نگران نباشم بهم چیزی نگفتن..قرب...
نویسنده :
ساناز
11:50